ساحل دریا

ساحل دریا

دیگر لازم نیست به ساحل دریا بروید؛ ما ساحل دریا رابه خانه هایتان می آوریم.
ساحل دریا

ساحل دریا

دیگر لازم نیست به ساحل دریا بروید؛ ما ساحل دریا رابه خانه هایتان می آوریم.

داستانک ( ۷) - اتوبوس

خیلی خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید ؛ بالاخره پس از مدت ها تونسته بود قرار ملاقاتی را با کسی که در نظر داشت در آینده با او ازدواج کنه ؛ هماهنگ کنه.

بعد از ناهار دل تو دلش نبود از اصلاح صورت ؛ حمام زدن ؛ اتو کردن لباس ها گرفته تا معطلی بیش از اندازه ی جلوی آینه.با وسواس خاصی موهاش رو شونه کرد و قوطی کرم رو برداشت و با انگشت اشاره دانه های کرم رو  رو ی صورت خودش لکه گذاری کرد. 

تو همین حول و ولا بود که تلفن زنگ خورد ؛ هزار فکر مختلف به ذهنش خطور کرد . اولین و بدترینش می تونست لغو ملاقات باشه.از اون مصیبت تر می تونست دوستاش باشند که هر عصر پنج شنبه به اونجا می اومدند.

شماره ی تلفن رو که دید ؛ مطمئن شد که هیچکدوم از اونا نیست. اما شماره ی آشنایی هم نبود. گوشی رو که برداشت رنگ از چهره اش پرید.  یکی از بدترین حالت های ممکن اتفاق افتاده بود. با اونکه بارها با دیدن شماره اش و بر نداشتن گوشی این خطر رو از خودش دور کرده بود؛ اما این دفعه بدجوری غافلگیر شده بود.

اونطرف خط با صدایی گرفته و عصبانی و با فریاد می گفت : بی معرفت . حالا شماره ی منو می بینی گوشی رو بر نمی داری؟

مانده بود که چی جوابشو بده که طرف مهلت نداد: نامرد پول از من قرض گرفتی اشکال نداره اما چرا تلفن رو جواب نمی دی ؟

اونطرف گوشی مهلت حرف زدن بهش نمی داد و البته حرفی هم برای گفتن نداشت.  صحبت های دو طرفه ؛ زمان رو ازش گرفته بود.

دائم به ساعتش نگاه می کرد و  می دید که ثانیه ها و دقیقه ها پشت سرهم و با سرعت رد می شن.

 با نگاهی به ساعت بهش گفت : ببین امروز قرار دارم و نمی شه. اما اونطرف ولکن نبود.از دست دوستش عصبانی شد و خدا حافظی کرد و بدون اینکه منتظر جوابش بمونه گوشی رو گذاشت.

پس از قطع تلفن و با نگاهی مجدد به ساعتش متوجه شد که زمان زیادی رو از دست داده و اگر عجله نکنه مجبوره با سواری بره و کلی خرج رو دست خودش بذاره.

سریع لباس هاش رو پوشید و کفش رو به پا کرد وپله ها رو دوتا یکی کرد تا به ایستگاه اتوبوس رسید. از شانس خوبش اتوبوس بلا فاصله اومد و اون با عجله و با تنه زدن به دیگران وارد اتوبوس شد.عده ای با عصبانیت و عده ای دیگه متعجب بهش نگاه  می کردن .

تو اون جمعیت اتوبوس و هوای داغ  با ذهن خودش درگیر بود و بدون توجه به اطراف از بدشانسی و تلفن دقیقه ی نود دلخوربود. از طرف دیگه مونده بود وقتی به نامزدش رسید ؛ چی بگه.

به انتهای مسیر اول اتوبوس رسید به ساعتش نگاه کرد؛ هنوز وقت مختصری مونده بود و می تونست تا محل قرار رو اتوبوسی بره.

به سرعت پیاده شد و تو صف ایستاد . صف خلوت بود و می تونست تا محل قرار رو صندلی اتوبوس بشینه. نگاه های مردم به او اذیتش می کرد و تو دلش غرولند می کرد که آدم نمی تونه یه روز شیک بپوشه.سنگینی نگاه مردم هر لحظه بیشتر می شد و دعا می کرد زودتر اتوبوس برسه و از این وضع خلاص شه.

اتوبوس اومد و همه سوار شدند و ایشون روی تک صندلی کناره های اتوبوس دوباره به خیالات فرو رفت.

پس از چند لحظه حس کرد هنوز نگاه های مردم متوجه ی اویند و از این حالت شاکی و عصبانی شده بود.در ایستگاهی دیگر جوانکی خوش لباس وارد اتوبوس شد و کنار او  با دستی میله را گرفته و  ایستاد.

جوانک نیز نگاهی متعجبانه داشت . پس از چند لحظه جوانک خم شد و با ادب مطلبی را در گوش او نجوا کرد.

باورش نمی شد ؛ همه ی نگاه ها ی قبلی جلوی چشمش رژه می رفتند . به سرعت دو دستش را به صورتش مالید

اره ؛ واقعیت داشت اون با زنگ تلفن و درگیر شدن با بحث های مرتبط به اون یادش رفته بود که لکه های کرمی که به صورتش زده بود را به صورتش بماله.

***

از جوانک تشکر کرد و از حادثه ای که در شرف وقوع بود ؛ خنده اش گرفت.

نظرات 10 + ارسال نظر
یک دل شکسته چهارشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:58 ب.ظ

سلام وبلاگ خیلی جالبی داری خوشحال هستم که به وبلاگ شما سر زدم موفق باشی

طاهری نیا پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:27 ق.ظ http://www.taherinia.blogfa.com

سلام به جناب حلاجیان!
چند مطلب در خصوص این نوشتار به ذهنم رسید:
۱) بنظر می آید جمله بندی پاراگراف دوم خیلی دقیق نباشد. معمولن گفته میشود:از.... گرفته تا..... ویا با بحث لکه گذاری ارتباط برقرار نکردم. بهتره اینگونه بگویم که کلی دقت کردم که بفهم تایتانیک مرد است یا زن!
۲) وجود برخی عناصر خیلی هم ضروری بنظر نمی رسند و یا اگر ایجاد می شوند باید کاملن پردازش شوند. مثل طلبکار که که به یکباره ظاهر می شود و در انتها هم تکلیفش روشن نیست.
۳) نمی توانم تکراری بودن سوژه را به صاحب سبک شدن ربط دهم. مشکلی که خودم هم دارم.
۴) منتظر نوشته های بعدی شما هستم.
۵) موفق باشید!

سلام آقای طاهری نیا
تکراری بودن موضوع به تشابه خاطرات بسته است؛ شاید اشاره ی شما به داستانک جوانی باشد.
البته صاحب سبک شدن را در خود نمی بینم. شاید ناخودآگاه به ورطه ی تکرار افتاده ام.
شایان ذکر است که ماهیت خاطرات و طنز آنست که پس از بازگویی آن دوستان به موارد مشابه می پردازند . این موضوع در دو داستانک عینک دودی و پیرزن قابل ردیابی است.شاید اتفاقات مشابه ی این موضوع یعنی گدایی و تکدی گری با شیوه های مشابه را دوستان مطرح کردند؛ که از نوشتن آنها ؛ با انکه در فضای دیگری بود ولی نتیجه ی داستان مشابه بود ؛ خوداری کردم.
در خصوص مورد یک منظورتان را متوجه نشدم.
درخصوص بند دو باید اصلاح انجام دهم.
بهر حال از حوصله و وقت گذاشتن شما برای داستانک ممنونم.؛ لطفاباز هم از این کارها بکنید.
با سپاس.

سرمدستان شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:26 ق.ظ http://sarmadestan.blogfa.com

جناب حلاجیان سلام
به دلیل داشتن کسالت کمتر به وبلاگ دوستان سر می زنم انشاالله به زودی اقدام خواهم کرد

سلام آقای سرمدی
از خدواند برایتان سلامتی و شادکامی آرزومندم.
تندرست باشید و موفق.
با سپاس.

عباس شفیعی شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:44 ق.ظ

زیبا بود آقا مهدی ضمنا وبلاگ من هم به روز شد

موسی عبداللهی شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:20 ب.ظ

کسی که کنس بازی دربیاره و با اتوبوس بره سر قرار همون بهتر که لکه های کرم رو صورتش بمونه!!
داستان قشنگی بود. بخصوص اینکه جزئیات قصه رو خیلی حرفه ای و زیبا بیان کردید.

سلام
ممنونکه سرزدی.
با سپاس.

سرمدستان یکشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 04:17 ب.ظ http://sarmadestan.blogfa.com

حاجی سلام
نمی دانم چرا از مطالبی که ته نوشته هایشان حرف است بیشتر لذت می برم
حاجی نوشتن کار سختی است حالا که داری مینویسی طوری بنویس که خوانندهاش را به حرکت در بیاره ...
وقتی رییس سازمان تربیت بدنی منصوب شد به رییس جمهور مهرورز به دلیل این انتخاب انتقاد منصفانه کرد. نمی دانست روزی پیشنهادعضویت در هییت مدیره پرسپولیس را به عنوان پیشنهاد ی بی ربط از ان نوع که خود نقد کننده ان بود بپذیرد...
سنگری دیگر از منتقدان منصف فتح شد.

طاهری نیا یکشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:31 ب.ظ http://www.taherinia.blogfa.com

نیکی و بدی، اوهام آدمیانند، در قالب قوانین اخلاق!
سر بزنین!

سیــد مهــــدی طـا هری دوشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:04 ب.ظ http://delnewesht.blogsky.com

سلام
اول خبر نمی کنی!
دوم خبر نمی کنی!
سوم این حس غافلگیری ته داستانت به نوعی لو رفته است. از همان ابتدا یک خوانندۀ دقیق چون من می توانست حدس بزند که قضیۀ نگاهها چیست. البته با توجه به داستانهای پیشینی که با همین شیوه نگاشته بودی.
توجۀ شما به جزئیات که لازمۀ یک داستانک است بسیار خوب است. اینکه لکه های کرم را وارد ماجرا کردی نشانۀ جزیی نگری شماست.
حقیقت امر این است که جای سپاس دارد .اگر ترشی نخورید وخیال پردازی خود را اوج دهید یک مالی می شوید !!

سیــد مهــــدی طـا هری دوشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:26 ب.ظ http://delnewesht.blogsky.com

سلام

<با هر کلمه و واژه ای تمام وجودش به رقص در می آمد و پیچ وتابی می خورد که من کودک از ان همه سخنان فقط شیفتۀ حرکاتش می شدم و بدان چشم می دوختم.>

دلنوشت به روز است دلتان خواست سر بزنید؛ میلتان کشید نظر بدهید!

داریوش فریاد رامسر دوشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:04 ب.ظ http://http://yellramsar.blogfa.com/

سلام
از دعای دوستان الحمدالله خوبم شرمنده بزرگواری می کنید و مارو قابل می دانید اجازه بفرمائید حقیر حدمت استاد برسم این روز ها روز های خوب شکوفائی توسعه رامسر سر افراز است میمون و فرخند باد بر تمام رامسری ها با سپاس
ضمنا قلم شیوای شما همیشه پر بار بوده و هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد