ساحل دریا

ساحل دریا

دیگر لازم نیست به ساحل دریا بروید؛ ما ساحل دریا رابه خانه هایتان می آوریم.
ساحل دریا

ساحل دریا

دیگر لازم نیست به ساحل دریا بروید؛ ما ساحل دریا رابه خانه هایتان می آوریم.

داستانک ( ۷) - اتوبوس

خیلی خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید ؛ بالاخره پس از مدت ها تونسته بود قرار ملاقاتی را با کسی که در نظر داشت در آینده با او ازدواج کنه ؛ هماهنگ کنه.

بعد از ناهار دل تو دلش نبود از اصلاح صورت ؛ حمام زدن ؛ اتو کردن لباس ها گرفته تا معطلی بیش از اندازه ی جلوی آینه.با وسواس خاصی موهاش رو شونه کرد و قوطی کرم رو برداشت و با انگشت اشاره دانه های کرم رو  رو ی صورت خودش لکه گذاری کرد. 

تو همین حول و ولا بود که تلفن زنگ خورد ؛ هزار فکر مختلف به ذهنش خطور کرد . اولین و بدترینش می تونست لغو ملاقات باشه.از اون مصیبت تر می تونست دوستاش باشند که هر عصر پنج شنبه به اونجا می اومدند.

شماره ی تلفن رو که دید ؛ مطمئن شد که هیچکدوم از اونا نیست. اما شماره ی آشنایی هم نبود. گوشی رو که برداشت رنگ از چهره اش پرید.  یکی از بدترین حالت های ممکن اتفاق افتاده بود. با اونکه بارها با دیدن شماره اش و بر نداشتن گوشی این خطر رو از خودش دور کرده بود؛ اما این دفعه بدجوری غافلگیر شده بود.

اونطرف خط با صدایی گرفته و عصبانی و با فریاد می گفت : بی معرفت . حالا شماره ی منو می بینی گوشی رو بر نمی داری؟

مانده بود که چی جوابشو بده که طرف مهلت نداد: نامرد پول از من قرض گرفتی اشکال نداره اما چرا تلفن رو جواب نمی دی ؟

اونطرف گوشی مهلت حرف زدن بهش نمی داد و البته حرفی هم برای گفتن نداشت.  صحبت های دو طرفه ؛ زمان رو ازش گرفته بود.

دائم به ساعتش نگاه می کرد و  می دید که ثانیه ها و دقیقه ها پشت سرهم و با سرعت رد می شن.

 با نگاهی به ساعت بهش گفت : ببین امروز قرار دارم و نمی شه. اما اونطرف ولکن نبود.از دست دوستش عصبانی شد و خدا حافظی کرد و بدون اینکه منتظر جوابش بمونه گوشی رو گذاشت.

پس از قطع تلفن و با نگاهی مجدد به ساعتش متوجه شد که زمان زیادی رو از دست داده و اگر عجله نکنه مجبوره با سواری بره و کلی خرج رو دست خودش بذاره.

سریع لباس هاش رو پوشید و کفش رو به پا کرد وپله ها رو دوتا یکی کرد تا به ایستگاه اتوبوس رسید. از شانس خوبش اتوبوس بلا فاصله اومد و اون با عجله و با تنه زدن به دیگران وارد اتوبوس شد.عده ای با عصبانیت و عده ای دیگه متعجب بهش نگاه  می کردن .

تو اون جمعیت اتوبوس و هوای داغ  با ذهن خودش درگیر بود و بدون توجه به اطراف از بدشانسی و تلفن دقیقه ی نود دلخوربود. از طرف دیگه مونده بود وقتی به نامزدش رسید ؛ چی بگه.

به انتهای مسیر اول اتوبوس رسید به ساعتش نگاه کرد؛ هنوز وقت مختصری مونده بود و می تونست تا محل قرار رو اتوبوسی بره.

به سرعت پیاده شد و تو صف ایستاد . صف خلوت بود و می تونست تا محل قرار رو صندلی اتوبوس بشینه. نگاه های مردم به او اذیتش می کرد و تو دلش غرولند می کرد که آدم نمی تونه یه روز شیک بپوشه.سنگینی نگاه مردم هر لحظه بیشتر می شد و دعا می کرد زودتر اتوبوس برسه و از این وضع خلاص شه.

اتوبوس اومد و همه سوار شدند و ایشون روی تک صندلی کناره های اتوبوس دوباره به خیالات فرو رفت.

پس از چند لحظه حس کرد هنوز نگاه های مردم متوجه ی اویند و از این حالت شاکی و عصبانی شده بود.در ایستگاهی دیگر جوانکی خوش لباس وارد اتوبوس شد و کنار او  با دستی میله را گرفته و  ایستاد.

جوانک نیز نگاهی متعجبانه داشت . پس از چند لحظه جوانک خم شد و با ادب مطلبی را در گوش او نجوا کرد.

باورش نمی شد ؛ همه ی نگاه ها ی قبلی جلوی چشمش رژه می رفتند . به سرعت دو دستش را به صورتش مالید

اره ؛ واقعیت داشت اون با زنگ تلفن و درگیر شدن با بحث های مرتبط به اون یادش رفته بود که لکه های کرمی که به صورتش زده بود را به صورتش بماله.

***

از جوانک تشکر کرد و از حادثه ای که در شرف وقوع بود ؛ خنده اش گرفت.

داستانک ( ۶ ) - عکس

 باز باران و در سراشیبی رسیدن به مکانی که عده ی زیادی بی صدا در آن جمعند.  همه در صف های مرتب و بی دغدغه ی معاش . چهره ی خیلی از آنها آشناست ؛ از همه آ شناتر چهره ی نوجوانی است که پیراهن یقه گرد مشکی به تن دارد.

باز باران و خاطره ی آن روز زیبا.

***

 درغروب یکی از روزهای  فصل زمستان و  هوای بارانی شمال ؛  خیابان  را آرام  قدم می زد. هوای همیشه بارانی  و  باران های ریز ؛  پر حجم و تندش را خیلی دوست داشت . او هر روز این مسیر را  به عشق خرید روزنامه ای قدم می زد و امروز هم چون گذشته این مسیر را آرام طی می کرد.

این مسیر را بارها رفته بود و بدون توجه به اطراف و  با ذکر زمزمه هائی بر لب ادامه ی مسیر می داد.  در پیاده رو کم عرض بهروز را دید که از دفتر عکاسی  بیرون  آمد . بهروز دوست قدیمی و ماندگارش بود ؛ مهرداد با لبخند سلامی کرد و بهروز جوابش را گفت .

 - مهرداد : اینجا چه می کنی ؟

 - بهروز : رفته بودم عکس هائی که چند روز قبل گرفتم رو تحویل بگیرم.

 - مهرداد : بذار ببینمش.

بهروز   عکس پرسنلی گرفته بود و مهرداد به شوخی و طعنه عکس را که دید   « با پیراهن یقه گرد تیره ای » ؛ رو کرد به بهروز و گفت : مرد حسابی عکس که می گیری حداقل طوری باشه که وقتی رفتی جبهه و شهید شدی ؛ آدم روش بشه به حجله ات بزنه.

بهروز لبخندی زد و عکس را از دست مهرداد گرفت و به آرامی گفت : حالا بریم جبهه ؛ شهید بشیم ؛ اونوقته که همین عکس رو قدی چاپ می کنند.

آن دو از هم خداحافظی کردند و هر کدام به راه خود رفتند.

***

چند ماه بعد و در ابتدای  بهار ۶۷ صدای دلنشین قران عبدالباسط از تویوتای سپاه با صدایی بلند پخش شد .  پخش صدای این نوار قران یعنی شهادت یکی دیگر از عزیزان .

از پشت میکروفن با صدایی رسا اعلام می شد : بسم رب الشهدا و الصدیقین  پیکر پاک و مطهر بسیجی شهید بهروز مشعوفی .....

***

در هوای دلپذیر بهار و در زیر باران ریز ؛ پر حجم و تند و  در مصلای شهر نماز میت بر جنازه ی بهروز خوانده می شود . تصویر قدی بهروز و تصاویر در قطع کاغذ تحریر ؛ چهره ی نوجوان خوش سیمایی بود که پیراهن یقه گرد مشکی پوشیده است.

***

و چه در باران و چه در آفتاب روزها ؛ ماه ها و سال های پس از آن ؛ همان چهره ی معصوم با نگاهی دل انگیز از پشت ویترین و قاب مزار شهدای بهشت زینبیه ی رامسر  با همان پیراهن یقه گرد تیره چشم ها را می نوازد و مهرداد را به یاد این جمله  در آن هوای بارانی می اندازد : بذار شهید بشیم همین عکس رو قدی چاپ می کنند .

***

هنوز روبروی تصویر ایستاده است و آرام زیر لب زمزمه می کند. 

 

برای دیدن تصویر و زندگینامه : تا مهر

مجلس هشتم

کم کم زمان انتخابات هشتمین دوره ی مجلس شورای اسلامی نزدیک می شود.

معمولا با نزدیک شدن زمان انتخابات رشد تصاعدی احزاب ؛ گروه ها ؛ جبهه ها و تشکل های متنوع آغاز می شود. برخی از این جریانات خلق الساعه هستند و زمان کاربردشان فقط در مقطع انتخابات است.

با نگاهی به انتخابات و جریانات تشکیلاتی آن مقاطع شاید بتوان پیش بینی کرد که در آینده چه اتفاقاتی خواهد افتاد.

در سال های ۵۸ تا ۶۱ خیلی از احزاب و جریانات ریز و درشت در انتخابات با نام و نشان شرکت می کردند و تقریبا از نگاه امروزی ها دموکرات ترین و آزاد ترین انتخابات طول تاریخ ایران را می توان در آن رد یابی کرد.اما به لحاظ شرکت احزاب و گروه های مطرح آن زمان در درگیری های مسلحانه با نظام نو پای جمهوری اسلامی ایران و ترور و کشتار مسوولان آن ؛ عملا سیاست حفظ گروه های متنوع از کشور رخت بر بست.

پس از آرامش نسبی در کشور ؛  تنها جریان موثر در کشور  « جامعه ی روحانیت مبارز »  کشور بود که ریشه ای تاریخی در میان مراجع ؛ روحانیت و بازاریان داشت.

در اواسط دوره ی دوم مجلس زمزمه ی جدایی و انشعاب در جامعه ی روحانیت مبارز گسترش یافت و سرانجام با درخواست کتبی جمعی از روحانیون و موافقت حضرت امام خمینی رحمه الله علیه     « مجمع روحانیون مبارز »  اعلام موجودیت کرد. 

مجلس سوم بدست مجمع روحانیون مبارز افتاد و فعالیت های آنان به ثمر نشست.

پس از در دست گرفتن دوره ی سوم  مجلس شورای اسلامی توسط مجمع روحانیون مبارز ؛ جامعه ی روحانیت مبارز تلاش شبانه روزی خود برای بدست گرفتن دوباره ی قدرت را آغاز کرد.

با اشاره به سابقه ی دوره های قبلی ؛ آرایش جدید قوا شکل گرفت. جامعه ی روحانیت مبارز طیف وسیعی از اقشار مختلف با پیشوند « جامعه » را ردیف کرد. از آن جمله می توان جامعه ی اسلامی مهندسین ؛ کارگران ؛ معلمان و ... د البته مجمع روحانیون مبارز نیز از این کار غافل نشد و اساسی ترین پایگاه خود در حوزه یعنی « مجمع مدرسین حوزه علمیه ی قم » را بنا نهاد تا در عرصه ی رقابت از « جامعه ی مدرسین حوزه علمیه ی قم » عقب نماند.

البته با آنکه در جواب نامه ی برخی روحانیون به منظور انشعاب از جامعه ی روحانیت ؛ حضرت امام خمینی رحمه الله علیه به هر دو گروه توصیه کرده بود که بحث انشعاب و اختلافات به شهرستان ها کشیده نشود اما هیچ یک از دو طیف این نصیحت امام را جدی نگرفتند. و در انتخابات آتی برای بدست آوردن کرسی بیشتر در مجلس ؛ به شهرستان ها هم سرک کشیدند.

اما ماجرا به همین جا ختم نشد از دل جامعه ی روحانیت « پیروان خط امام و رهبری » و از دل مجمع روحانیون « خط امام » ی ها بیرون آمدند. نتایج سرمایه گذاری بر افکار عمومی به نفع پیروان خط امام و رهبری بود.این دو نام جدید با نام عام « راست » و « چپ »  عمدتا چرخش اداره ی مملکت را به عهده داشتند.

 در اوج درگیری های جناح های چپ و راست و در اواسط چهارمین دوره ی مجلس زمزمه های پیدایش یک گروه جدید به گوش رسید . آنها که در ابتدا و حتی در ادامه  « تکنوکرات »  ها لقب گرفتند گروه شانزده نفره ای بودند که از دل دولت سازندگی بیرون آمدند. «  جریان سوم »  فعالیت رسمی خود را در عید فطر و حدودا یکسال قبل از برگزاری انتخابات مجلس پنجم آغاز کرد و رسما با نام « کارگزاران سازندگی » و با شعار  محوری  « تداوم سازندگی » فعالیت جدی را آغاز و در انتخابات مجلس پنجم به ثمر رساند.

هرچند تلاش کارگزاران سازندگی برای رسیدن به کرسی ریاست جمهوری با محاکمه ی چهره ی کار آمدشان ؛ غلام حسین کرباسچی ؛ ناکام ماند.

برای مجلس ششم اوضاع پیچیده تر شد و ازگروه های یاد شده خط امامی ها با گستردگی ویژه و در دست گرفتن سکوهای تبلیغ و انتقاد توانستند اوضاع را به نفع خود تغییر دهند. اما در این دوره با اشاره به بحث های انتقادی  و ارایه ی نظرات اصلاحی  و نظر به دیدگاه پایبندی بر اصول طیف مقابل همه ی گروه ها نام جدید گرفتند؛ : اصلاح طلبان » از یک طرف و « اصول گرایان » از طرف دیگر . اما اصلاح طلبان به گروه های هیجده گانه تقسیم شدند و هر گروه با آنکه در « جبهه ی اصلاحات » قرار گرفت ؛ اما در عمل به دنبال اثبات حقانیت خود بود.اینگونه بود که از جبهه ی اصلاحات جز نامی از جبهه  ؛ باقی نماند.

با اشاره به شعار های مطروحه این بار اصول گرایان بر سکوی قدرت نشستند. مجلس هفتم متعلق به اصول گرایان شد و آنها تمام تلاش خود برای کسب قدرت را به کار گرفتند و در عین تقسیم بندی به چند گروه توانستند صندلی  ریاست جمهوری را از آن خود کنند.اما اینک و با برگزاری انتخابات شوراهای اسلامی شهر و روستا مشخص شده است که وحدت رویه ی اصولگرایان که با پادرمیانی ریش سفیدان به نتیجه رسیده بود در آستانه ی از هم پاشیدگی است وهمینک جدا شدن طیفی با نام « اصول گرایان ناب » به گوش می رسد هرچند که پیشتر « حامیان ولایت » ؛ « رایحه ی خوش خدمت » ؛‌ « حامیان دولت » و چند گروه ریز و درشت دیگرنشان از گسیختگی اتحاد اصول گرایان را بیشتر می نمایاند. و یا تلفیق دو تفکر در قالب اصول گرایان اصلاح طلب راه جدیدی را نمایانده است.

بی تردید مجلس هشتم از آن گروهی خواهد بود که وحدت کلمه را حفظ کند و افکار عمومی را به سمت خود جلب کند

****

تذکر چند نکته لازم است :

۱ - اسم نبردن از گروه های قدیمی و ریشه دار مانند « حزب موتلفه ی اسلامی » و « سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی » به معنای نادیدن آنها نبوده؛ بلکه در یک جریان شناسی که از ابتدا توضیح داده شد همه ی گروه ها ؛ احزاب ؛ جبهه ها و ... از یک ریشه دیده شده اند و آن انشعاب بر اساس سلیقه ؛ رویه و تنوع تفکر در ریشه ی اصلی این جریانات ؛ یعنی « جامعه ی روحانیت مبارز » است.

۲ - بر همان سیاق می توان گروه های مختلفی را نام برد که از انشعاب دوم نشات گرفته شده اند و علیرغم تاثیر آنها بر روند اداره ی مملکت همه را در طیف های دوگانه ی جامعه ی روحانیت و مجمع روحانیون می توان خلاصه کرد.

 الف -  گروه های چپ؛  حزب اعتماد ملی ؛ حزب همبستگی ؛ اصلاح طلبان ؛ پیروان خط امام ؛ جبهه ی مظلومان شهر ؛  انواع مجمع ها و ......

ب - گروه های راست ؛ اصول گرایان  ؛ حزب چکاد آزاد اندیشان ؛ حزب ایران فردا ؛ پیروان خط امام و رهبری ؛ انواع جامعه ها و .....

۳ - نام نبردن از گروه های ملی مذهبی ؛ ملی گراها ؛ نهضت آزادی و طیف هایی از آن دست به علت عدم حضور آنان و یا تاثیر آنان بر انتخابات نیست . این طیف گاهی با تحریم انتخابات و گاهی با ائتلاف با گروه های موثر ؛ تلاش برای نفوذ در قدرت را دنبال کرده است ؛ اما عملا از کار آئی موثر بر خوردار نبوده است.

۴ - همه ی مطالب از تجربیات و مطالعات گذشته تنظیم شده است و ممکن است در تقدم و تاخر گاهی دورمانده ؛  پیشاپیش  از خوانندگان پوزش و تذکر به اینجانب را متواضعانه خواستارم و دیگران را به تحقیقی جدی در این زمینه دعوت می کنم.

۵ - تلاش همه ی طیف ها بدست گرفتن کرسی اجرایی و حتی قضایی کشور بوده و هست ؛ اما این نوشتار تقسیم شدن جامعه ی روحانیت مبارز به طیف های متفاوت در زمان های مختلف و اثرات آن بر انتخابات مجلس را پی می گرفته است.

۶ - آنچه که مسلم است اثر گذارترین طیف ؛ جریانی است که که شهرهای بزرگ کشور و خصوصا پایتخت را همراه خود کند ؛ بنابراین شاید به جرات بتوان گفت که از حدود دویست و هشتاد نماینده ی مجلس ؛ حداکثر پنجاه نفر از افراد موثر احزاب و جناح ها هستند و بقیه بر گرد اکثریت حاکم می گردند.

۶ - در نوشتاری دیگر ؛  « زاویه ی دید »  را می نگارم تا دوستان طرفداران جناح های چپ و راست را متوجه نگاهی جدید کنم. 

 

شگفتی های ساعت

ساعت وسیله ای است برای تنظیم وقت و شناسائی زمان.

اینکه چه موقع ؛ توسط چه کسی و اصلا چطوری و برای چی ساعت اختراع شد ؛ موضوع این بحث نیست.

ویا اگر فکر می کنید می خواهم از انواع ساعت ؛ مچی ؛ دیواری ؛ آونگ دار ؛ دیجیتال و ...  صحبت می کنم . باز درست حدس نزده اید.

موضوع بحث ؛ کار کرد ساعت از دیدگاه دولت ؛ مجلس و بعضی متشرعین است.

پیش از انقلاب تصمیم بر تنظیم ساعت بر اساس روشنائی روز گرفته شد . آن زمان بعضی از متشرعین ؛ از اینکه با تغییر ساعت ممکن است کم رنگ کردن اوقات شرعی مد نظر باشد ؛ با آن به مخالفت برخواستند و عملا این طرح پیشنهادی قبل از اجرا عقیم ماند و تا پیروزی انقلاب به مرحله ی اجرا در نیامد.

در زمان دولت سازندگی به این نتیجه رسیدند که از تجربه ی جهانی برای تنظیم ساعت با اوقات  کار شب و روز بهره گیرند و اینگونه بود که تصمیم بر آن شد که از ابتدای فروردین تا انتهای شهریور یک ساعت به جلو کشیده شود .

اوایل مردم سر در گم بودند و برای پرسیدن زمان از لفظ قدیم یا جدید استفاده می کردند . اما سرانجام عادت کردند و به جز پیرمردها ؛ روستائیان ؛ کسانی که با ادارات کاری نداشتند و عده ای  محدودی که به ساعت به عنوان چیز مقدس و غیر قابل تغییری اعتقاد داشتند ؛ قاطبه ی مردم پذیرفتند و بطور عادی از آن استفاده می کردند.

باز به این مرحله خیلی کار ندارم. داستان  ۶ ماه پس از زمان ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد شروع شد. با اعلام عدم تغییر ساعت در اول فروردین.

با اشاره به رای بالا ؛  شعارهای رییس جمهور اعم از عدالت گستری ؛ مهر ورزی و غیره که هیچ ربطی هم به تغییر ساعت ندارد و برای حال گیری دولت مردان پیشین عده ای از دولتیان و مجلسیان به حمایت از آن پرداختند.

این اقدام هم چون در آستانه ی سال ۸۵ و تقریبا مثل اکثر کارهای احمدی نژاد غیر قابل پیش بینی  و بخشنامه ی رییس اجرائی کشور بود اجبارا همه پذیرفتند.

اما داستان ساعت و درگیری های آن از لحظه ای شروع شد که رییس جمهور ساعت کار بانک ها را به بهانه ی تعدیل ترافیک تغییر داد. مدت کمی که گذشت صدای شهرستان های ریز و درشت بلند شد که ما ترافیک نداشته و تغییر ساعت کار بانک ها باعث اختلال در وضعیت زندگی مردم شده است اولین عقب نشینی دولت از بخشنامه اش آغاز شد و اعلام کرد استان ها می توانند با توجه به شرایط محیطی و شهر ساعت کار بانک ها را تعدیل کنند.

روندی که دیگران را به این نکته رساند که می شود بخشنامه ی رییس جمهور را هم تغییر داد.

کم کم مخالفت کارشناسان ؛ مجلسیان و اندکی از دولتیان باعث شد که یکی از خبر ساز ترین رویداد کشور همین ساعت ناقابل شود .

بحثی که روزهای متمادی و ساعت های بسیاری از وقت همه راگرفت.

عده ای پیشنهاد دادند که شاید بهتر باشد که ساعت کار ادارات را بعد از ساعت کار بانک ها کنند. ( ساعت ۹ صبح ببعد ).

عده ای پیشنهاد دادند ساعات کار بانک ها قبل از شروع ساعت کار ادارات باشد. ( ساعت قبل از ۷/۵ صبح ).

بالاخره مجلس بر دولت فائق آمد و ساعت کار بانک ها به روال عادی برگشت.

****

در انتهای سال ۸۵ مجددا مجلسیان به یاد بخشنامه ی سال قبل رییس جمهور افتادند که در سال جدیدهم ساعت رسمی کشور دستخوش تغییر نخواهد شد.

و باز درگیری دولت و مجلس بر سر اینکه بالاخره جابجایی ساعت به نفع اقتصاد و مردم کشور است یا نه ؟

اوج بحث از اواسط اسفند تا اواسط فروردین بود و اینک به بوته ی فراموشی سپرده شده است.

به نظر شما در اسفند و فروردین سال آینده دوباره بحث ساعت در مجلس و دولت زنده خواهد شد ؟

 و آیا  درخصوص ساعت ؛  کار  کارشناسی می شود یا نه ؟

داستانک ( ۵) - خربزه

مهرداد با دوستانش تصمیم می گیرند برای تفریح به کوهنوردی بروند. تابستان داغ سال ۶۳ و در هوای دل انگیز جواهرده.

 مقداری نان و پنیر ؛ سیب و آب برداشته به میوه فروشی بازار مراجعه و یک خربزه ی نسبتا بزرگی را انتخاب و پس از پرداخت دانگ و سهم  آماده ی رفتن به کوه می شوند.سهم هرکس به اندازه ی پول تو جیبی یک هفته ی آنهاست.

با مرارت و سختی سربالائی کوه را بالا می روند . کوه های  « تاکه سر  » و  « سوردانه کوله  » را پشت سر می گذارند و مسیر چشمه ی «  برتل » را پی می گیرند.

نرسیده به چشمه و در ارتفاع مشرف به آن برای استراحت می نشینند . بار و بنه را به زمین نهاده و  « سرخه تله کش » را به نظاره می نشینند . سرگرم بحث و گفت و گو پیرامون خشکی سوزان و مارهای زهردار کوه یاد شده بودند که پای یکی از همراهان به خربزه می خورد و اصابت ضربه همان و سرعت گرفتن خربزه بسوی دره همان.

چند نفری دنبال خربزه و مسیر سرازیرشدنش را پی می گیرند و دست از پا درازتر فقط به هسته های پراکنده ی آن می رسند.

سرازیری را که به شوق رسیدن مجدد به خربزه طی کرده بودند ؛ باید بر می گشتند و هیچ چیز بدتر از قدم زدن بدون نتیجه و هدف غائی ؛ نیست. مسیر رفته را با سختی دو چندان به جمع دوستانشان باز گشتند. خنده ها و لبخند های نیشدار دوستان منتظر در بلندی ؛  سختی رسیدن به مبدا را دو چندان می کرد.

مسیر مانده تا چشمه را با تلخی و لبخند نیشدار و گاه عتاب آلود به عامل این حادثه سپری شد. پس از استراحتی اندک در کنار چشمه ؛ از مسیر ی دیگر از دره ی منتهی به « اوشان سر » و     « دارالوداع »  آرام آرام به جواهرده نزدیک شدند.  

آنها در اندیشه ی جمعه ای دیگر و کوهنوردی از مسیری دیگرند.

 

داستانک ( ۴ ) - جوانی

 از شادی در پوست خود نمی گنجید پس از مدت ها اصرار و با تلاش فراوان پدرش را راضی کرده بود که برایش لباس نوئی بخرد. چند سالی بود که لباس برادر های بزرگترش را می پوشید و داشتن لباسی نو برایش به یک آرزو تبدیل شده بود.

با آنکه می دید بعضی از دوستان همکلاسش هر چند وقت یکبار لباس نو بر تن می کنند اما ظاهر قضیه را حفظ می کرد و  لباس را ؛  بهانه ای برای درشتی با پدرش  نمی کرد.

این بار ماجرا فرق می کرد .  وارد دبیرستان شده بود و دوستان جدیدی دست و پا کرده بود و  دوست نداشت پیش آنها خجل شود. پدرش نیز موضوع را درک کرده و برایش سنگ تمام گذاشته بود.

یک پیراهن سفید اعلا به همراه شلواری سیاه و یک جفت کفش زیبا.  پس از خرید به پیرایشگاه رفت و منتظر شد تا صبح بدمد. بهتر از این نمی شد.شب را با رویا های بسیار به روز رساند و اول صبح پس از استحمام با وسواس زیاد موهایش را مرتب کرده ؛ لباس نو را پوشیده و عازم دبیرستان شد.

احساس می کرد که زمین پر از آلودگی و نجاست است و بسیار با احتیاط قدم بر می داشت تا خاک و غباری بر کفش و شلوارش ننشیند. داخل کوچه شد حس کرد که همه طور دیگری به او نگاه می کنند . خجالت ؛ غرور و تکبر زاید الوصفی احاطه اش کرده بود.

شاید راه رفتن برایش کمی سخت شده بود. کم کم خود را پیدا کرد و اعتماد به نفس خویش را باز یافت . اما هنوز رهگذران با وسواس خاصی به او نگاه می کردند . از آن مهم تر دختران هم سن و سال خود را می دید که توجه و تمرکزشان روی این جوان زیبا پوش است . گاهی نیز می دید که رهگذران با لبخندی نمکین از کنار او می گذرند.

در خیالش  خود را پرنده ای سبکبال می دید که دیگران در حسرت حریر  لباس اویند. 

 هرچه به دبیرستان نزدیک تر می شد ضربان قلبش تندتر می شد. نگاه ها و لبخندها بیشتر به چشمش می آمد و خود را خوشبخت ترین جوان آنروز به حساب می آورد

دوستان و هم دبیرستانی ها هریک با لبخند و کلمه ای به او تبریک می گفتند .همه را در حافظه اش می انباشت : خوشتیپ ؛ با کلاس ؛ آقا داماد ؛ ایول لباس و .... بعضی ها هم می خواستند با مالیدن خاک کفش خود روی کفشش او را اذیت کنند که سریع در میرفت.

طوری شده بود که توجه ی همه ی دبیرستان به او ختم  شده بود و همه با انگشت او را به همدیگر نشان می دادند و لبخندی از سر مستی سر می دادند.

مهرداد به دوستش نزدیک شد. یک آن  ؛ ماند که چه بگوید . دو دست خود را بالا آورد و محکم بر سر دوستش کوبید .و با دست اشاره به شلوار ش کرد.

ناگاه صورتش سرخ شد ؛ رنگش پرید . همه ی نگاه های خانه تا دبیرستان جلوی چشمش رژه می رفتند و لبخند آنها را تجسم می کرد. نگاه دختران دبیرستانی و لبخندشان بیشتر اذیتش می کرد . گیج و گنگ شده بود . ناگاه خود را از اوج در حضیض خاک می دید.

تا آنروز چنین اتفاقی برایش نیفتاده بود . با احتیاط دستش را پایین آورد و دنباله ی لباس سفید اعلایش را از درز زیپ شلوارش به داخل برد و زیپ را آرام بست.

 

یک قدم تا مرگ

 صدای زنگ یک پیام کوتاه مرا به خود آورد . از جانب دوستم مجتبی شریف نیا بود. خیلی کوتاه نوشته بود : با نهایت تاثر و تاسف ابراهیم ( لپاسر ) کوزگر فوت کرد.

در آنی همه ی خاطرات گذشته ام با مرحوم کوزه گر را مرور کردم.

موضوع به زمان دبستان و راهنمائی بر می گشت. اون زمان بنده به همراه پسرش محمد حسن و دوست دیگرمان حسین تسخیری در آبدارخانه ی مسجد حسینی لپاسر برای کسانی که در مسجد می آمدند چای دم کرده و وسایل پذیرائی را مهیا می کردیم.

شادروان کوزه گر آدم بسیار حساسی بود و گاهی بسیار عصبانی.

 شاید بارها ما را  به خاطر شلوغ کاری هامان از آبدارخانه بیرون  کرد و ما چون به کارمان و به اخلاق ایشان عادت داشتیم دوباره بر می گشتیم و او چون دست تنها بود ناچار مجدد ما را می پذیرفت . آدم مهربان و بسیار دوست داشتنی. آدمی که در  همه ی ماه رمضان ها و همه ی دهه های محرم با عشق و علاقه در مسجد می ماند و شاید در این ایام هیچ میهمانی نرفت. 

هر وقت او را می دیدم یاد خلوت آبدارخانه و شنیدن صدای سخنران و مداح و دل سپردن به عشق و دوستی ائمه در فاصله ی دیواری از مسجد می افتادم و همینک که او رفته خاطرات آن لحظات دوباره برایم زنده شده است.

مرحوم کوزه گر سال های زیادی قبل و بعد از ما در آن آبدارخانه برای همه و در همه ی مراسم ها زحمات بسیاری کشید. این اواخر متاسفانه دچار عارضه ی سرطان معده شد و  پنج    شنبه         ۳۰ / ۱ /۸۶ دار فانی را بدرود و به دیار باقی شتافت.

باشد تا مرگ ایشان و همه ی آنانی که می شناسیم و از کنارمان بسوی ابدیت پر می کشند ما را به این نکته برساند که چیزی نمانده تا مرگ ؛ فقط یک قدم

روحش شاد و مورد مرحمت ایزد منان باد.