ساحل دریا

ساحل دریا

دیگر لازم نیست به ساحل دریا بروید؛ ما ساحل دریا رابه خانه هایتان می آوریم.
ساحل دریا

ساحل دریا

دیگر لازم نیست به ساحل دریا بروید؛ ما ساحل دریا رابه خانه هایتان می آوریم.

داستانک ( ۴ ) - جوانی

 از شادی در پوست خود نمی گنجید پس از مدت ها اصرار و با تلاش فراوان پدرش را راضی کرده بود که برایش لباس نوئی بخرد. چند سالی بود که لباس برادر های بزرگترش را می پوشید و داشتن لباسی نو برایش به یک آرزو تبدیل شده بود.

با آنکه می دید بعضی از دوستان همکلاسش هر چند وقت یکبار لباس نو بر تن می کنند اما ظاهر قضیه را حفظ می کرد و  لباس را ؛  بهانه ای برای درشتی با پدرش  نمی کرد.

این بار ماجرا فرق می کرد .  وارد دبیرستان شده بود و دوستان جدیدی دست و پا کرده بود و  دوست نداشت پیش آنها خجل شود. پدرش نیز موضوع را درک کرده و برایش سنگ تمام گذاشته بود.

یک پیراهن سفید اعلا به همراه شلواری سیاه و یک جفت کفش زیبا.  پس از خرید به پیرایشگاه رفت و منتظر شد تا صبح بدمد. بهتر از این نمی شد.شب را با رویا های بسیار به روز رساند و اول صبح پس از استحمام با وسواس زیاد موهایش را مرتب کرده ؛ لباس نو را پوشیده و عازم دبیرستان شد.

احساس می کرد که زمین پر از آلودگی و نجاست است و بسیار با احتیاط قدم بر می داشت تا خاک و غباری بر کفش و شلوارش ننشیند. داخل کوچه شد حس کرد که همه طور دیگری به او نگاه می کنند . خجالت ؛ غرور و تکبر زاید الوصفی احاطه اش کرده بود.

شاید راه رفتن برایش کمی سخت شده بود. کم کم خود را پیدا کرد و اعتماد به نفس خویش را باز یافت . اما هنوز رهگذران با وسواس خاصی به او نگاه می کردند . از آن مهم تر دختران هم سن و سال خود را می دید که توجه و تمرکزشان روی این جوان زیبا پوش است . گاهی نیز می دید که رهگذران با لبخندی نمکین از کنار او می گذرند.

در خیالش  خود را پرنده ای سبکبال می دید که دیگران در حسرت حریر  لباس اویند. 

 هرچه به دبیرستان نزدیک تر می شد ضربان قلبش تندتر می شد. نگاه ها و لبخندها بیشتر به چشمش می آمد و خود را خوشبخت ترین جوان آنروز به حساب می آورد

دوستان و هم دبیرستانی ها هریک با لبخند و کلمه ای به او تبریک می گفتند .همه را در حافظه اش می انباشت : خوشتیپ ؛ با کلاس ؛ آقا داماد ؛ ایول لباس و .... بعضی ها هم می خواستند با مالیدن خاک کفش خود روی کفشش او را اذیت کنند که سریع در میرفت.

طوری شده بود که توجه ی همه ی دبیرستان به او ختم  شده بود و همه با انگشت او را به همدیگر نشان می دادند و لبخندی از سر مستی سر می دادند.

مهرداد به دوستش نزدیک شد. یک آن  ؛ ماند که چه بگوید . دو دست خود را بالا آورد و محکم بر سر دوستش کوبید .و با دست اشاره به شلوار ش کرد.

ناگاه صورتش سرخ شد ؛ رنگش پرید . همه ی نگاه های خانه تا دبیرستان جلوی چشمش رژه می رفتند و لبخند آنها را تجسم می کرد. نگاه دختران دبیرستانی و لبخندشان بیشتر اذیتش می کرد . گیج و گنگ شده بود . ناگاه خود را از اوج در حضیض خاک می دید.

تا آنروز چنین اتفاقی برایش نیفتاده بود . با احتیاط دستش را پایین آورد و دنباله ی لباس سفید اعلایش را از درز زیپ شلوارش به داخل برد و زیپ را آرام بست.

 

نظرات 7 + ارسال نظر
طاهری نیا دوشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:03 ق.ظ http://www.taherinia.blogfa.com

سلام به جناب حلاجیان!
موقعیت داستانی فوق العاده ای ایجاد کرده اید. جای تبریک دارد.
با تغییرات مختصری از این هم بهتر خواهد شد:
1) بنظر می رسد در بکار گیری برخی افعال باید کمی تجدید نظر شود : لبخند سرمستی سردادن مشکل کوچکی در آوا دارد. علاوه بر آن، سردادن برای لبخند کمی سنگین است.
2) برخی کلمات با کلیت متن همساز نیست: نجاست
3) همچنان معتقدم در برخی بخشها غامض می نویسید: در خانه نداشتن لباس را ؛ بهانه ای نمی کرد که با پدرش درشتی کند
4) اگر این مهرداد همان مهرداد های قصه های قبل باشد باید بگویم که در تقابل با اجتماع خیلی حساس تر عمل می کند تا در تقابل با خودش!
5) موفق باشید!
سر بزنین.

سلام
ممنون از نظرات ارزشمندت.
مهرداد تمثیلی است از یک فرد . بعبارت دیگر مهرداد راوی قصه هاست .
مهرداد وجود خارجی ندارد و از خاطرات دیگران با سبکی داستانی روایتی نو ارایه می کند.
در این داستان ها سعی کرده ام خاطرات خود و دیگران را با ایجاد موقعیت های نوین و ایجاد حس کنجکاوی در نوشتن و خواندن ؛ خواننده را تا پایان همراه داشته باشم. نمی دانم موفق شده ام یا نه ؟
همچنان گذشته منتظر حظور و نظرت هستم.
با سپاس.

مهتاب دوشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:30 ب.ظ http://kamalemotlagh .com

عالیه به منم سر بزنید

چکاوک دوشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:51 ب.ظ http://chakavak1385 persian blog.com

سلام.از حضور سبزتان ممنونم.پاینده باشید.

سید مهدی طاهری سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:02 ب.ظ http://delnewesht.blogsky.com


<حالا دیگر بی مهابا حریر تنش را درآورده بود و مرا تمام با آن قلقلک می داد.>
سلام
دلنوشت به روز شد. دوست داشتید سر بزنید.
در مورد داستانک هم بعدآنظر خود را می دهم!

حسین خانی چهارشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:12 ق.ظ

سلام
داستانک های شما را از طریق اخبار رامسر پیگیری می کنم.خوب است اما در برخی از بیانات احساسی به سرعت رد می شوید. اگر بیشتر عمق دهید موفق تر خواهید بود.
سلامت باشید

سلام
ممنون از نظرت.
شاید اگر بیشتر به احساسات بپردازم از « داستانک » بودن فراتر رود.
با سپاس.

سید مهدی طاهری چهارشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:58 ب.ظ http://delnewesht.blogsky.com

سلام
این یکی خیلی شسته و رفته همراه با یک غافلگیری بی مانند بود.چیزی که برای خود ما ها هم اتفاق می افتد.
بالاخره هواخوری لازم است.

[ بدون نام ] شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:22 ق.ظ

با تشکر از «‌ اخبار رامسر » نظرات دوستان رامسری درج شده در خصوص داستانک ؛

شاه کرمی چهارشنبه 5/2/1386 - 17:33
با تشکر از شما و آقای حلاجیان


کمالی چهارشنبه 5/2/1386 - 11:14
عزیزان رامسری سلام
از زحمات شما در راه اطلاع رسانی متشکرم اما می توانید قوی تر کار کنید.در ضمن آقای حلاجیان برای انتخابات آتی مجلس از رامسر کاندید می شوند؟اگر جواب مثبت است پیشنهاد می کنم تا در همین وبلاگ خبری نکات ضروری خود را بگویند.
باز هم تشکر


م بهرامیان چهارشنبه 5/2/1386 - 10:29
سلام
داستان پردازی خو ب است آدم را به جاهایی می برد که در حالت عادی امکانش نیست.اما هم شما دوستان اخبار رامسر وهم آقای حلاجیان با حساسیت به توسعه رامسر می اندیشید .آیا بهتر نیست اینگونه داستانها و یا به قول نویسنده داستانک در جهت فرهنگ سازی برای رامسر باشد؟
متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد