ساحل دریا

ساحل دریا

دیگر لازم نیست به ساحل دریا بروید؛ ما ساحل دریا رابه خانه هایتان می آوریم.
ساحل دریا

ساحل دریا

دیگر لازم نیست به ساحل دریا بروید؛ ما ساحل دریا رابه خانه هایتان می آوریم.

داستانک ( ۳ ) - عینک دودی

پس از مدتی  انتظار در میدان راه آهن سرانجام اتوبوس شرکت واحد به ایستگاه آمد عده ای قبل از آنکه در اتوبوس باز شود فریاد می زدند آقایون با صف برند . خارج از صف راه ندید. آقا خارج از صف نرو.

در باز شد و مهرداد با فشار زیاد وارد اتوبوس شد و خود را برای نشستن بر روی صندلی مهیا کرد. تنها جای باقی مانده ردیف پشت سر راننده بود که روی چرخ اتوبوس قرار می گرفت و از جفت صندلی روی چرخ ؛ روی یکی نشست. روبرویش تک صندلی قرار داشت که قبلا پر شده بود.

چند لحظه ای گذشت و اتوبوس پر شد و به راه افتاد . مهرداد نگاهش را از زمین و فکرش را از تمرکز بر ذهنیات باز داشت و با ظرافت جمعیت داخل اتوبوس  را به نظاره نشست.

ناگاه به صندلی روبروی خود خیره شد. چهره ی مرد مقابل به نظرش آشنا آمد . اما هرچه بیشتر فکر کرد کمتر به نتیجه رسید.

هر لحظه  چهره ی مرد سیه چرده ی روبرویش برایش آشناتر می نمود. مرد لاغر اندامی با موهای کوتاه و نامرتب . صورتی سیاه و سوخته شده از تابش آفتاب .

انگار مرد هم متوجه ی نگاه های کنجکاوانه ی مهرداد شده بود. تکانی خورد و کمی خود را جابجا کرد و زیر چشمی به مهرداد نگریست.

مهرداد  نگاهش را دزدید و خود را به بی خیالی زد. اما نمی توانست از کلنجار ذهنش آرام شود و مدام در حافظه و ذهنش محل دیدن قبلی و یا آشنائی پیشین را جستجو می کرد.

 اتوبوس به  یک یک ایستگاه ها سرک می کشید و توقف کوتاهی می کرد و دوباره با تعداد مسافر بیشتر ؛ ادامه ی مسیر می داد.

مهرداد هنوز نتوانسته بود مرد و رابطه ی آشنائیش را به خاطر آورد. فقط یک ایستگاه به آخر خط مانده بود و مهرداد در تلاشی بی ثمر هنوز با افکارش دست و پنجه نرم می کرد. 

تا رسیدن به ایستگاه آخر چند متری مانده بود. مرد تکانی خورد و از جیب کت سیاه و کمی کثیفش ؛ توبره ای بیرون آورد. مهرداد تمام توجه اش به حرکات مرد بود. مرد با وسواس خاصی بند توبره را باز کرد و یک سری چند تائی لوله ی باریک سفید تا شده را در دستان خود جای داد.

اتوبوس به ایستگاه آخر رسید و درهای آن باز شد مسافران سراسیمه از اتوبوس خارج  شدند اما مهرداد  کنجکاو ؛ از جای خود تکان نخورد. مرد سیه چرده نیز  از جای خود تکان نخورد . اتوبوس خالی شد و مهرداد برخاست و از اتوبوس بیرون آمد . همه رفته بودند و تنها دخترکی با لباس کثیف کنار در اتوبوس به انتظار ایستاده بود.  مرد سیه چرده آخرین نفر باقی مانده در اتوبوس بود.

مهرداد از دیدن دوباره ی آن مرد خشکش زد . او اشتباه نکرده بود و مرد را می شناخت. مرد سیه چرده اینک با همان قیافه ی همیشگی ظاهر شده بود. مهرداد بارها و بارها او را دیده بود.

 مردی که در بلوار کشاورز مدام در  حد فاصل خیابان فلسطین تا میدان ولی عصر  عجل الله تعالی فرحه الشریف قدم می زد و در نی بی نوائی می دمید با عصائی سفید و عینک دودی پهن ؛ در حالی که دخترکی دست این نابینای نی نواز را گرفته و با او همراه بود. و باز مردمی سخاوت مند که تلاش این نابینا و نواختن نی غم انگیز را بر گدائی صرف ترجیح می دادند و با دست و دلبازی ؛ اندکی از محصول زحماتشان را به آن مرد می دادند.

 مردی سیه چرده با  عینک دودی پهن بهمراه عصائی سفید که دخترکی راهنمایش بود.

و مرد از پشت آن عینک دودی پهن همه را می دید و قبل از رسیدن هدایا به دست دخترک آن را می شمرد تا چیزی از حسابش خارج نشود.

 

نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 06:12 ب.ظ

در پی درج داستانک ( ۱ ) - پیرزن در وبلاگ اخبار رامسر دوستان رامسری سه پیام نوشتند :
۱ - آقا و یا خانم مددیار
با سلام به خبرنگاران جوان گل رامسر
باز هم از این داستانها بنویسید.
خیلی خوب بود.

۲ - آقا و یا خانم علیمرادی
سلام
داستانک جذابی بود.
مرسی

۳ - آقای آرمان حسن پور
با تشکر از خبرنگاران جوان رامسر
داستانک آقای حلاجیان را خواندم و برایم جالب بود .
از ایشان تشکر کنید.

ضمن تشکر از نویسندگان وبلاگ اخبار رامسر ؛ از همشهریان رامسری که اظهار لطف کردند ممنونم.
با سپاس.

علی روشنگر پنج‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:43 ق.ظ http://mirzakazem.blogfa.com

سلام . جناب آقای حلاجیان . داستانک سوم شما را خواندم و باید بگم بد نبود اما بیشتر جای کار دارد و به نظر من اگر پایان قافلگیرانه تری داشت بهتر هم میشد . از زحمات شما بسیار ممنونم . و امیدوارم موفق باشید . داستانک های دیگرتان را هم حتما میخوانم و نظر میدهم. خوشحال میشوم نظر شما را پیرامون ماجرا های میرزا آقا کاظم سینماتو گرافچی بدانم.

طاهری نیا پنج‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 10:10 ق.ظ http://www.taherinia.blogfa.com

جناب حلاجیان سلام.
1) نوشته سوم شما دلنشین تر از دو نوشته قبلی شده و این نشان از پویایی وهدفمند بودن نوشته های شما دارد.
2) در برخی بخشهای نوشته بازهم به جملات پیچیده و انرژی بری! رسیدم: مهرداد با فشردگی مترتب به صف وارد اتوبوس شد.
3) می شد به محل جغرافیایی تولد مرد اشاره ای نکرد.
4) ما منتظر چهارمیش هستیم.
5) موفق باشید!

یاسین پنج‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 04:35 ب.ظ http://sallib.persianblog.com

سلام. صلیب به‌روز شد...

احمد جنت امانی پنج‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 04:39 ب.ظ

سلام آقای حلاجیان
داستانک شما بسیار آموزنده و حاوی پیام بود.انشاء ا...که ادامه دار باشد.
از اخبار رامسر هم برای درج موضوع تشکر می کنم.

محسن طالبی پنج‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 04:44 ب.ظ

رامسری با کلاس سلام
با حال بود.

ابوذر باقرسلیمی شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:23 ق.ظ http://baghersalimi.blogfa.com

تفاوت یم هنر مند با دیگران در این است:
که دیگران نگاه می کنند اما او می بیند.
جالبه به موضوع آدمهایی که از حس انسان دوستی دیگران سوء استفاده می کنند در قالب داستان به آنها می پردازید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد