ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
هوای سرد و استخوان سوز تهران با ریزش برف سرد تر به نظر می رسد. مهرداد آرام آرام در خیابان پر ازدهام ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قدم می زند و به میدان نزدیک می شود . سمت دیگر خیابان جمعیتی به صف ایستاده اند شاید کمی عجیب به نظر می رسد که برای چه موضوعی آنها در انتظارند؛ سر را بلند می کند متوجه می شود سینما فیلم تازه ای را به نمایش گذاشته و مشتاقان دیدن فیلم جدید و بعضی از دختران و پسران جوانی که تاریکی سینما برایشان نعمتی دلپذیر است ؛ در آن هوای سرد به انتظارند.
کمی جلوتر مرد معلولی بساط حقیرانه ای دارد و تابلوی کاغذی بلندی به خود آویخته تا شاید رهگذران را متوجه این موضوع کند که کارت تلفن به قیمت دولتی برای فروش دارد.
از او هم می گذرد .
در اندیشه ی سختی گذران زندگی افرادی از این دست است که ناگاه صحنه ای دیگر اورا به خود مشغول می دارد. باور کردنی نبود ؛ اما واقعیتی تلخ جلوی چشمانش به وضوح دیده می شد ؛ پیر زنی نحیف و لرزان از سرمای استخوان سوزکفش های مندرس خود را به دست گرفته بود و از رهگذران تقاضا می کرد که : کفش را از او بخرند. صدای توام با التماس پیر زن و لرزیدن مدامش ؛ گام های مهرداد را سست می کند . همانطوری که از سوز سرما دست هایش در جیب نهان کرده بود ؛ موجودی خود در جیب را لمس می کند.
از او نمی تواند به همین راحتی بگذرد. هنوز مردد است که چه میزان کمک به پیرزن می تواند آلام اورا تسکین دهد ؟
کمی بالاتر از محل ایستادن پیرزن می ایستد تا تصمیمی درست بگیرد در همین زمان می بیند که دیگرانی چون او نمی خواهند لرزیدن پیرزن را ببینند و آرام در دست جیبشان کرده و هرکس هدیه ای تقدیم او می کند. مهرداد نیز مانند دیگران آخرین حد توانمندی خود برای کمک به او را برآورد می کند و پس از اهدایش نم نمک گام بر می دارد. هر قدمی که بر می دارد از صدای لرزان پیرزن دورتر می شود و احساس می کند که آلام آن زن نحیف نیز همانگونه از وی رخت بر می بندد . احساس دیگری در او زنده شده است ضربان قلبش تندتر و هیجانش بیشتر شده است. دیگر سرمای زمستان را حس نمی کند . و در دل شادی مضاعفی دارد.
*****
ساعاتی بعد پس از اتمام کارش همانطور آرام و آهسته مسیر رفته را باز می گردد.
پیرزن هنوز ایستاده است واز رهگذران تقاضای خرید کفش می کند و می گوید بهایش را برای خرید غذای یتیمان می خواهد و مردم نیز سخاوت مندانه بدون خرید کفشش به او کمک می کنند.
*****
روز بعد ..... و روز بعد .... و روز های متوالی می گذرند و او همچنان در همان نقطه می بیند که پیرزن چطور التماس می کند و با چه شدتی می لرزد.
اما مطمئن و بدون عذاب وجدان از کنار پیرزن عبور می کند و دست مچاله شده در جیبش را محکم تر نگه می دارد. انگار دیگر صدای پیرزن را نمی شنود و انگار هوای بیرون از جیب کاپشنش مانند داخل آن گرم است و...
و از او هم به راحتی می گذرد. و شاید در آینده از دیگرانی چون او نیز هم.
زیبا نوشتی مهدی، یکی از موقعیت هایی که آدم واقعا نمی دونه تا چه حد با احساسش جلو بره.
جلوی سینما فرهنگ دلم برای پسر بجه ای که چسب زخم می فروخت سوخت که می گفت آقا ازم جسب می خری تا بتونم لپ لپ بخرم؟
گفتم باشه یه بسته 5 تایی داد
هزار تومنی فقط داشتم، دادم گفتم خورد داری؟ ازم گرفت گفت هزار تومن میشه و بلافاصله رفت سراغ یک نفر دیگه.....
آقای حلاجیان سلام.
ضمن آنکه از شما میخواهم پوزش مرا به خاطر این جسارت بپذیرید، توجه شما را به نکات ذیل جلب می کنم:
1) به نظرم رسید که نوع روایت یکدست نیست و در بخشهایی از نوشتار زمان افعال بی دلیل تغییر می کند. بطور مثال: "در اندیشه سختی گذران زندگی افرادی از این دست بود " که با توجه به روایت بهتر است گفته شود: "از این دست است" و یا تفاوتی که در زمان "قدم زدن و به میدان نزدیک شدن" با " سر بلند کردن و متوجه شدن" وجود دارد.
2) برخی توصیفات با هم "جور" نیست: پیرزن نحیف و لرزان. لرزان بودن به توضیح بیشتری احتیاج دارد در حالیکه نحیف بودن کاملن رساست.
3) جملات گاهی اوقات غامض شده اند: بطور مثال" از رهگذران تقاضای خرید کفش و صرف بهایش برای غذای یتیمان" خیلی پیچیده است!
4) مشخص نمی شود که چرا مهرداد روزهای بعد هم همان مسیر را طی می کند. در حالیکه فعل قدم زدن نشان از حالتی از تفریح است و تفریح هم نمی تواند اینچنین متداوم باشد مگر اینکه آقا مهرداد خیلی بیکاربوده باشد.
5) موضوع جالبی را انتخاب نموده اید. تقابل میان معضلات اجتماعی و احساسات بشر دوستانه.
6) منتظر نوشته های بعدی شما هستم.
موفق باشید!
سلام آقای طاهری نیا
با اشاره به اینکه اولین نوشته از این دست است ؛ حتما اشکالات زیادی متوجه اش خواهد بود.
ضمن اینکه اساسا نویسندگی هنری است که بنده از آن بی بهره ام. هرچند در دنیای مجازی این امکان برای همه فراهم شده است که هر چه می خواهند بنویسند ؛ وبنده نیز چنین کردم.
راهنمایی های شما و شناساندن اشکالات نوشتاری مرا کامل تر خواهد کرد پس از این موهبت دریغ نکنید.
شاید نوشتن این جمله که مهرداد در مسیر کارش قدم می زد به نوشته کمک بیشتری می کرد. اما موضوع تعویض فیلم سینما را زیر سئوال می برد.
نظرات جناب عالی را اعمال کردم
ممنون از اینکه نظر دادی و راهنمائی کردی.
با سپاس.
سلام مهدی جان
داستان نیست این یک واقعیت است !! نه تعجبی ندارد خیلی سنگین و سخت است در باره این موضوع به قضاوت بنشیند چرا ؟ !! بماند
ولی پدیده دعوت که فردی از افراد یک نوع سایر افراد را به عقیده و مرامی بخواند و آنها را به سویی بکشاند از مختصات اجتماع بشری است
آنچهبیش از همه در خور اهمیت و قابل توجه است بقول استاد شهید مرتضی مطهری دعوتهایی است که در همه ابعتد ژیشروی داشته است هم سطح بسیار وسیعی رااشغال کرده و کمال اقتدار حکومتکرده هم تا اعماق روح بشر ریشه دوانده است
قو لوا لا اله الا الله تفلحوا این موج شروع شد بر خلاف هزاران امواج ژر سر صدا و ژر دبدبه ....... ممنونم خبرم کردی ببخشید بضاعت علمی حقیر بیشتر حکم نمی کرد
بحث عدم اعتماد در جامعه ما سالیانی است که فراگیر شده است .از این جهت که همه چیز در جامعه به شکلی نمایش در آمده است از دینداری گرفته تا گدایی
با سلام.
رنگ نوشتت به سایر نوشته های از این دست که سعی در اشک ریزان خوانندگان دارند متفاوته.منطق، اندیشه مسلطه این نوشته است.
ساعات پایانی روز وقتی خسته و کوفته داشتم به خونه بر می گشتم جونی سر راهم سبز شد کمربندی در دست داشت.از من تقاضا می کرد در قبال خرید کمربندش به او پولی معادل خرج سفرش تا شهرستان محل اقامتش بدم.من که در این مواقع اندکی سنگدلم نمی دونم چرا در این مورد مکث کردم.از آدرس خونش در اون شهرستان جویا شدم.وقتی از کلیت آدرس خونش مطمئن شدم دست در جیب کردم و به انئازه خرج سفر بهش پول دادم.گفتم کمر بند رو برای خودت نگه دار!
چند روز بعد وقتی از همون محل عبور می کردم دوباره پسرک با کمربندی در دست جلو آمد.در این چند روز اینقدر آدمهای مختلف رو با داستانش سر کیسه کرده بود که قیافه اونها یادش نمونده بود.اجازه دادم تا جلو بیاد همینکه خواست داستانسرایی کنه گفتم کمربندتو می خواهی بفروشی؟ بی پول توی این شهر غریب موندی؟آخه چند تا از این کمربند برای فروش داری؟یک مرتبه به عقب پرید.من دیگه معطل نموندم اما صدای اون پسرک را از دور میشنیدم که می گفت لعنت بر این شانس و ...
آقا جالب بود و تکان دهنده.
من هم مهرداد شمایم. من هم به این وضعیت دچار شده ام .
موفق وپیروز باشد و در پناه حق سربلند.
سلام آقا مهدی عزیز
از لطف شما که به وبلاگ خبری خودتون سر می زنید متشکریم.همچنین از بابت تذکرتان در مورد اسم کوچک آقای تسخیری.
داستانک شما جالب بود .آن را بر روی اخبار رامسر منعکس کردیم.
منتظر مطالب بعدیتان هستیم.