ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
آذر ماه سال ۶۶ پدرم ؛ شادروان حسن حلاجیان بر اثر عارضه ی قلبی در بیمارستان امام سجاد علیه السلام رامسر از دار دنیا عروج و به ابدیت پیوست « روحش شاد ».
به همین دلیل تمام همت خانواده روی این امر متمرکز شد که مغازه ای دایر کنیم تا از این طریق منبع در آمدی برای خانواده داشته باشیم. پس از تلاش فراوان و با جمع کردن همه ی موجودی خانواده ( از بستن حساب بانکی های ۵۰۰۰ ریالی که برای برنده شدن کنار گذاشته شده بود تا فروش طلا های خواهرهایم ) و گرفتن قرض از آشنایان ؛ همه و همه دست به دست هم داد تا بتونیم مغازه ای جنب چاپ هویزه ی فعلی رامسر خریداری کنیم . مقدمات راه اندازی بقالی را فراهم و بنده به عنوان فروشنده در آن مشغول شدم.
در سوز و سرمای اسفند رامسر ؛ از ابتدای صبح تا مدتی از غروب گذشته در مغازه موندم . با حساب و کتاب معطلی خودم ؛ هزینه های مصرف آب و برق و... در این روز بیاد ماندنی فقط تونستم ۳۵ ریال (قیمت فروش آن روز یک بسته آدامس شیک ۶ تائی ) فروش داشته باشم.
بقدری کلافه و مبهوت بودم که حد نداشت ؛ اون موقع بود که حساب کار دستم اومد که در آمد و خرج خانه چه محاسبات ریز و دقیقی می خواد.
البته پس از آن روز و روز های دیگر به لطف خدای مهربون زندگی مون آروم آروم سر و سامون گرفت و موفقیت های خوبی داشتیم.